قدمگاه

همه کوچه های اردیبهشت را با پای برهنه "دل " قدم میزنم تا جا پای "قدمهایت" بگذارم...

قدمگاه

همه کوچه های اردیبهشت را با پای برهنه "دل " قدم میزنم تا جا پای "قدمهایت" بگذارم...

قدمگاه

یک قدم بر نفس خود نه،وان یکی در کوی دوست...
یک قدم با "تو" تمام گام های مانده اش با "من"

این حوالی ها
آخرین نظرات
  • ۲۹ فروردين ۹۴، ۱۷:۴۹ - میم عین
    +++
نویسندگان

۲ مطلب توسط «ترنج بانو» ثبت شده است

داشتم سیب زمینی ها رو سرخ می کردم.

همینطور که چشماش رو به تلویزیون دوخته بود گفت:یه چی بگم؟!

گفتم بگو:

خاله هروقت بعدنا خونه خریدین و بعد دوست نداشتین خودتون اونجا زندگی کنین  و خواستین بدین دست مستاجر و بعد مستاجرا هی اومدن خونه رو دیدن و هی رفتن و هی قبول نکردن میدونی خاله باید چیکار کنین!؟(یه نفس تازه گرفت!)

تند تند اما منظم کلمات رو ردیف کرد تا مبادا یکیش از قلم بیفته!اول محو کودکیش بودم بعد بهت سوال و راهکاری که میخواست ارائه بده!

گفتم نه!چیکار باید بکنیم!؟

گفت باید بیاید سر کوچه ما پیش سید و بعد نذر کنید بعد دعا کنید بعد سرکتاب بردارید بعد سید یه دعا بنویسیه دورش رو چسب بزنید بعد یا بندازید اون  رو تو دریا یا بندازیدش تو سولاخ(!) چاه عمیق تا دعاتون مستجاب بشه!

اون لحظه من: !!! کم مونده بود یا شاخ دربیارم یا مخم سوت ممتد بکشه!حفظ ظاهر جلو معصومیت یه بچه 7-8 ساله یکم سخت بود!

خب خانوم کوچولو دیگه اگه بخوام دعاهام مستجاب شه چیکارکنم!؟

خاله میتونی وقتیم یه قاصدک رو دیدی دعات رو بهش بگی بعد فوتش کنی تا بره پیش خدا بعد بگی خدایا به مامانم و بابام و من کمک کن تا بعد دو روز شیرآلات خونه و کابینت رو بزنید!

تازه خاله من وقتی یه ارزو دارم اونقدر میذارمش تو دلم تا پیر بشم بعد خودم هم سیدم میدونی؟بعد چندتا سرکتاب بخرم و دست مردم رو بگیرم!

البته خاله دعاها رو خدامستجاب میکنه و سید هم مستجاب میکنه!خدا بزرگتر هست و سید هم یکم بزرگتر هست!

سرش رو کج کرد و گفت:خاله بخدا راست میگماااا!

فکرم تو هم پیچیده بود!خوراک فکری بچه های ما داره از کجا تامین میشه؟!چه چهارچوب اعتقادی داره تو ذهن این بچه شکل می گیره و بعدا چقدر زمان میبره تا درست بشه!؟اصلا درست میشه؟!اگه پدر و مادر ها خودشون درست آموزش ندیده باشند چطور میخوان درست آموزش بدن!؟

.

.

.

سیب زمینی هام  سوخت!


*اگر فرهنگ صحیح باشد جوانهای ما صحیح بار می آیند.ف تامل!
*یه بزرگی میگفت تو باید از آن کسانی باشی که نه تنها اوضاع زمان خودت رو درک بکنی،بلکه آینده رو هم بفهمی و درک کنی!
*اینقدر کامیون دود کرد که دلم برای نفس کشیدن هوا سوخت!
*بعضی از ماها آب نیست وگرنه شناگرای ماهری هستیم!خدایا امتحانات سختی هست.دریاب مارو...با همه وجود...





۲۱ نظر ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۰
ترنج بانو

ردیف چهارم نشسته ام...مینی بوس مسیر همیشگی خودش را طی می کند...همان مسیر تکراری هرروز صبح و عصر و عصر و صبح...شیشه پنجره تا آخر نه ،اما باز است...باد گرمی به صورتم می خورد...همین هم غنیمت است.دستم را از پنجره بیرون می برم.باد از لابه لای انگشتانم عبور می کند و از آستینم بالا می رود...می رود و می رسد به قلبم که گرم می زند...تا عمق وجود احساس خنکی می کنم...کش چادرم شل شده است.باد آن را کمی به عقب می راند.این چادرم را پارسال روز زن بهم هدیه اش داده بود.خودش نیست.اما هیچ وقت خوشش نمی آید که چادر روی شانه هایم بیفتد.محکم تر می گیرمش. دوست ندارم حتی از راه دور هم ناراحتش کنم! انگشتم را زیر چانه مقنعه م می کنم و کمی آن را جابه جا می کنم تا راه نفوذی برای عبور هوا باز کنم...

به صندلی راحت تر تکیه می دهم و به آدم ها نگاه می کنم.بعد از گذر چند ماه دیگر برخی از چهره ها هم آشنا به نظر می رسند. یکی خوابیده است.یکی سرش را تا نیمه در گوشی اش فرو برده است.یکی هندزفری ها را تا انتها در گوشش چپانده و آهنگ تندی گوش می دهد....صدای اوپتیس اوپتیسش به گوش من هم می رسد!یکی دارد جدول حل می کند.یکی دارد بلند بلند با بغل دستی اش درباره ی کارش صحبت می کند ....یکی هم خیره شده به شیشه پنجره و سکوت کرده است...

یک لحظه به این فکر می کنم شاید راننده مینی بوس مامور فرشته مرگ باشد که...روزنوشت مینی بوس

۶ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۲۰
ترنج بانو