قدمگاه

همه کوچه های اردیبهشت را با پای برهنه "دل " قدم میزنم تا جا پای "قدمهایت" بگذارم...

قدمگاه

همه کوچه های اردیبهشت را با پای برهنه "دل " قدم میزنم تا جا پای "قدمهایت" بگذارم...

قدمگاه

یک قدم بر نفس خود نه،وان یکی در کوی دوست...
یک قدم با "تو" تمام گام های مانده اش با "من"

این حوالی ها
آخرین نظرات
  • ۲۹ فروردين ۹۴، ۱۷:۴۹ - میم عین
    +++
نویسندگان

۱ مطلب با موضوع «روز نوشت ها» ثبت شده است

ردیف چهارم نشسته ام...مینی بوس مسیر همیشگی خودش را طی می کند...همان مسیر تکراری هرروز صبح و عصر و عصر و صبح...شیشه پنجره تا آخر نه ،اما باز است...باد گرمی به صورتم می خورد...همین هم غنیمت است.دستم را از پنجره بیرون می برم.باد از لابه لای انگشتانم عبور می کند و از آستینم بالا می رود...می رود و می رسد به قلبم که گرم می زند...تا عمق وجود احساس خنکی می کنم...کش چادرم شل شده است.باد آن را کمی به عقب می راند.این چادرم را پارسال روز زن بهم هدیه اش داده بود.خودش نیست.اما هیچ وقت خوشش نمی آید که چادر روی شانه هایم بیفتد.محکم تر می گیرمش. دوست ندارم حتی از راه دور هم ناراحتش کنم! انگشتم را زیر چانه مقنعه م می کنم و کمی آن را جابه جا می کنم تا راه نفوذی برای عبور هوا باز کنم...

به صندلی راحت تر تکیه می دهم و به آدم ها نگاه می کنم.بعد از گذر چند ماه دیگر برخی از چهره ها هم آشنا به نظر می رسند. یکی خوابیده است.یکی سرش را تا نیمه در گوشی اش فرو برده است.یکی هندزفری ها را تا انتها در گوشش چپانده و آهنگ تندی گوش می دهد....صدای اوپتیس اوپتیسش به گوش من هم می رسد!یکی دارد جدول حل می کند.یکی دارد بلند بلند با بغل دستی اش درباره ی کارش صحبت می کند ....یکی هم خیره شده به شیشه پنجره و سکوت کرده است...

یک لحظه به این فکر می کنم شاید راننده مینی بوس مامور فرشته مرگ باشد که...روزنوشت مینی بوس

۶ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۲۰
ترنج بانو