روزنوشتی از جنس مینی بوس!
ردیف چهارم نشسته ام...مینی بوس مسیر همیشگی خودش را طی می کند...همان مسیر تکراری هرروز صبح و عصر و عصر و صبح...شیشه پنجره تا آخر نه ،اما باز است...باد گرمی به صورتم می خورد...همین هم غنیمت است.دستم را از پنجره بیرون می برم.باد از لابه لای انگشتانم عبور می کند و از آستینم بالا می رود...می رود و می رسد به قلبم که گرم می زند...تا عمق وجود احساس خنکی می کنم...کش چادرم شل شده است.باد آن را کمی به عقب می راند.این چادرم را پارسال روز زن بهم هدیه اش داده بود.خودش نیست.اما هیچ وقت خوشش نمی آید که چادر روی شانه هایم بیفتد.محکم تر می گیرمش. دوست ندارم حتی از راه دور هم ناراحتش کنم! انگشتم را زیر چانه مقنعه م می کنم و کمی آن را جابه جا می کنم تا راه نفوذی برای عبور هوا باز کنم...
به صندلی راحت تر تکیه می دهم و به آدم ها نگاه می کنم.بعد از گذر چند ماه دیگر برخی از چهره ها هم آشنا به نظر می رسند. یکی خوابیده است.یکی سرش را تا نیمه در گوشی اش فرو برده است.یکی هندزفری ها را تا انتها در گوشش چپانده و آهنگ تندی گوش می دهد....صدای اوپتیس اوپتیسش به گوش من هم می رسد!یکی دارد جدول حل می کند.یکی دارد بلند بلند با بغل دستی اش درباره ی کارش صحبت می کند ....یکی هم خیره شده به شیشه پنجره و سکوت کرده است...
یک لحظه به این فکر می کنم شاید راننده مینی بوس مامور فرشته مرگ باشد که...
.
.
.
-ببخشید خانم دستمال کاغذی دارید؟
-بله!؟...بله
دست در کیفم می کنم و باسر انگشتانم به دنبالش می گردم...این که کلید است.این که فلش است.این که خودکار و دفترچه ام است.این که کیف پولم است.این که آینه است.
-بفرمایید.
همانطور که عطسه می کند تشکر می کند و می گوید:
-حساسیت است.اصلا مد شده این روزها همه حساسیت فصلی داشته باشند!یکی این فصلی یکی آن فصلی.قدیمی ها کی اینطور حساسیت داشتند؟ از بس هوای پاک و تغذیه مناسب داشتند!همه اش شده مواد افزودنی!
بد نمی گفت ها .قدیم تر ها ترش و شیرین شان خانگی بود. رب ها خانگی بود. آبلیمو
ها و آبغوره ها خانگی بود.اینقدر کنسروی،کمپوتی،فست فودی و سرخ کردنی نبود...مادر
بزرگ های ما چطور با آن امکانات کم با وجود بچه های قد و نیم قد غذاهاشان خانگی
بود و ما خانم های امروز با وجود این همه امکانات برای چهار نفر به زور غذای سالمی دست و پا می کنیم؟!
.
.
راننده ترمز دستی اش را که می کشد می فهمم آخر خط است. از قبل اسکناس هزارتومانی را آماده کرده ام.
از همه هزار می گرفت و می گفت به سلامت!
-ببخشید آقا کرایه 850 است.پس باقیش چه؟
انگارسوال آن خانم جوان به راننده برخورده باشد با ناراحتی می گوید :خرد ندارم. صد و پنجاه تومان هم که برای شما چیزی نیست!
-درست هست چیزی نیست اما نرخ تعیین شده کرایه 850 هست و شما همیشه به بهانه این که خرد ندارید از همه هزار می گیرید!برای کسی که هرروز این مسیر را طی می کند میشود سیصد و در ماه نه هزار تومان.شما شغل تان همین هست و باید پول خرد داشته باشید.
-همین که هست!دوست دارید سوار نشوید! من حقم را از شماها می گیرم!
-خب پس این حرام خواری ست.حرام خواری که شاخ و دم ندارد.چه ده تا تک تومانی چه سه هزار میلیارد!
-صد و پنجاه چیزی نیست اما ما می خواهیم شما به حرام خواری عادت نکنید! این پول ها خوردن ندارد.یک جا خرج ماشین تان می شود!
-همین که هست.بی جا کردند که نرخ را 850 تعیین کردند.من حقم را از کی بگیرم!؟
بار اول نبود که شاهد این بحث ها بین مسافران و راننده بودم...آخر از همه مان هزار گرفت و رفت.حدود بیست نفر مسافر و هر کدام صد و پنجاه تومان.می شد روزی سه هزار تومان پول ناراضی مردم!
شمرده شمرده قدم بر می دارم...سرم در لاک خودم است.چند جمله به سرعت برق و باد از ذهنم عبور می کنند...شهید محمدرضاتورجی زاده پدرنانوایی داشت که وقتی نان سه ریال بود و مردم ده ریال می دادند سه تا نان می داد به شان و یک سوم نان برای یک ریال باقی مانده اش تا پول شبهه ناک وارد زندگی اش نشود...از همان اول حواسش به نانی که در سفره ی بچه هایش می گذاشت بود...
به خانه می رسم...پلک هایم سنگین شده روی هم می افتند...
*سلام به همه دوستانی که برای اولین بار به اینجا سر میزنند و اولین ها را می خوانند...
.
.
یک نگاهـت رو بـه راهـم می کـنـد ؛
راهی ام کن بـه راهـت ...